شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده

ساخت وبلاگ
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار از قدح جام وی مست شده کو و کی گرم شده جام دی سرد شده جان نار روح بشارت شنید پرده جان بردرید رایت احمد رسید کفر بشد زار زار بانگ زده آن هما هر کی که هست از شما دور شو از عشق ما تا نشوی دلفکار گفته دل من بدو کای صنم تندخو چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار عشق چو ابر گران ریخت بر این و بر آن شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار منکر شه کور زاد بی خبر و کور باد از شه ما شمس دین در تبریز افتخار 1125 چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی باز مرانش ز در چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر عشق بود گلستان پرورش از وی ستان از شجره فقر شد باغ درون پرثمر جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز تازه و ترست عشق طالب او تازه تر عشق برد جوبجو تا لب دریای هو کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید نحس قرین زحل شمس قرین قمر دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست گر تو قلندردلی نیست قلندر بشر تن چو ز آب منیست آب به پستی رود اصل دل از آتشست او نرود جز زبر غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری بی خبری زان گهر تا نشوی بی خبر 1126 سست مکن زه که من تیر توام چارپر روی مگردان که من یک دله ام نی دوسر از تو زدن تیغ تیز وز دل و جان صد رضا یک سخنم چون قضا نی اگرم نی مگر گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر جان بسپارم به تیغ هیچ نگویم دریغ از جهت زخم تیغ ساخت حقم چون سپر تیغ زن ای آفتاب گردن شب را به تاب ظلمت شب ها ز چیست کوره خاک کدر معدن صبرست تن معدن شکر است دل معدن خنده ست شش معدن رحمت جگر بر سر من چون کلاه ساز شها تختگاه در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا منبت هر دست و پا عشق بود در صور نی پدر و مادرت یک دمه ای عشق باخت چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر عشق که بی دست او دست تو را دست ساخت بی سر و دستش مبین شکل دگر کن نظر رنگ همه روی ها آب همه جوی ها مفخر تبریز دان شمس حق ای دیده ور 1127 وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر روحک روح البقا حسنک نور البصر دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر چند بپیماییش نیست فزون کم شمر اقسم بالعادیات احلف بالموریات غیرک یا ذا الصلات فی نظری کالمدر هر که بجز عاشقست در ترشی لایقست لایق حلوا شکر لایق سرکا کبر هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک کل کریم سواک فهو خداع غرر چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی بازمرانش ز در چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر عشق بود دلستان پرورش دوستان سبز و شکفته کند جان تو را چون شجر عشق خوش و تازه رو طالب او تازه تر شکل جهان کهنه ای عاشق او کهنه خر
شهر عشق...
ما را در سایت شهر عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adel kharideinterneti10080 بازدید : 297 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:20